نمکدان
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 60
بازدید دیروز : 96
بازدید هفته : 257
بازدید ماه : 256
بازدید کل : 31713
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 310
تعداد آنلاین : 1



باربی ناز
باربی
یک شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 6:48 AM ::  نويسنده : باربی ناز       

 

يك نفر مغازه بادكنك فروشي باز مي كنه ولي بعد از مدت كوتاهي ورشكست مي شود، چون بادكنكهايش را به شرط چاقو مي فروخت


 
 

يك نفر مي خواست يك ماهي را خفه كنه هي سر ماهي را زير آب مي كرد و در مي آورد


 

تلويزيون داشت گل خدادداد عزيزي را به استراليا نشان مي داد. دو سه بار كه صحنه گل زدن را آهسته نشان دادند، تماشاچي عصباني ميشود و ميگه: حالا اينقدر نشان بده تا يكدفعه دروازه بان اون را بگيرد.  


 
 

يك نفر به كله پزي مي رود. فروشنده از مشتري مي پرسد: آقا چشم بذارم؟

مشتري: بله، ولي اول بذار قايم بشم.

 


كمك خلبان: خلبان نگاه كن، آدمها از اين بالا مثل مورچه مي مانند.

خلبان:چيزي كه تو مي بيني همان مورچه است چون ما هنوز پرواز نكرديم!!!!!!


 
 
 

روزي خودكار آبي پدرش مي ميرد تا يكماه مشكي مي نويسد.

 

 
 

مديري با كارمندش به ناهارخوري مي رفت.كه يك چراغ جادو پيدا مي كنند . جن مي گه من براي هر كدام مي توانم يك آرزو برآورده كنم.

كارمند ميگه : اول من، دلم مي خواهد كه هاوائي كنار ساحل لم بدهم و از زندگي لذت ببرم....پوف ناپديد شد.

مدير فكري كرد و گفت: مي خواهم بعد از ناهار ، كارمندم در شركت باشه، چون كلي كار داريم.

نتيجه: هميشه اجازه بدهيد كه رئيس تان اول حرف بزند

 

 
 

صاحبخانه: هر وقت ميام ميگم اجاره خونه رو بده، ميگي وقتي حقوق بگيرم ، آخه داداش پس كي حقوق مي گيري

مستاجر: هر وقت استخدام شدم.!

 

ماشين مردي را دزد زد. يكي گفت: تقصير تو بود كه مواظب ماشينت نبودي. ديگري گفت: تقصير همسايه ها است كه در منزل را باز گذاشته بودند و خلاصه هر كسي نظري داد

مرد گفت : گويا همه ما گناهكاريم و دزد هيچ تقصيري ندارد

 
 

مرد ثروتمندي براي خود مقبره اي بسيار زيبا ساخت. وقتي مقبره آماده شد از معمار پرسيد : اين ساختمان چه كم دارد؟

بنا: وجود شريف شما را

  

 
 

مردي كه ادعاي خدائي مي كرد به زندان انداختند. يك روز نگهبان به او گفت: اگر تو خدايي ، پس چرا در زندان هستي؟

مرد: مگر نشنيدي كه مي گويند ، خدا همه جا هست.

 
 

مادر: ديشب ، دو قطعه شيريني مانده بود ولي حالا فقط يكي مانده است.

دختر:  چون هوا تاريك بود ، شيرين دومي را نديدم

 

 

 

 

دختر: شما هنوز سه روز  است كه با من آشنا شديد چطور تصميم به ازدواج گرفتيد؟

پسر: اختيار داريد ، بنده دو سال است در بانكي كار مي كنم كه پدرتاآنجا حساب دارد

 

 

 


نظر یادتون نره