درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 116
بازدید ماه : 420
بازدید کل : 31006
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 310
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


باربی ناز
باربی
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:46 PM ::  نويسنده : باربی ناز       



پنج شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 1:19 AM ::  نويسنده : باربی ناز       

میگن دوتا رفیق بودن یكی آبادانی یكی تهرانی آبادانی اسمش ممد بود تهرانی اسمش علی

اینا تو خدمت با همدیگه خیلی جورن طوری كه اگه دو ساعت همدیگر رو نبینند نگران حال همدیگه میشن

میگذرو ووو  دو سال خدمت اینا تمام میشه . دم در پادگان كه میخوان با هم خداحافظی كنند تهرانی به آبادانی میگه ممد خدمتمون تمام شد      رفاقتمون تمام نمیشه . هر موقع كار خوب خواستی بیا پیش من تهران . آبادانی بهش میگه من پول و پله ندارم ولی هر موقع زن خوب خواستی بیا آبادان من برات زن میگیرم . میگذر ووو بعد یك سال تهرانی هوس زن گرفتن میكنه  میره كجا ( میره آبادان ) دنبال خونه ی رفیقش میگرده میبینه یك خونه ی فقیرونستو تشكیلاتی نداره در میزنه ممد میاد دم در سلام اهوال پرسی تهویل گرم یك هفته تهویل گرم مهمون نوازی بعد یك هفته علی به ممد میگه ممد قرار نبود برای من زن بگیری ؟ بهش میگه چرا . میگه بریم برا من زن بگیر . میره تو دوست آشنا رفیق همسایه هركی رو میگرده تهرانی نمیپسنده بعد از یك هفته تهرانی دم در خونه ی آبادانی داره باهاش خدا حافظی میكنه بهش میگه تو به قول خودت وفا كردی اما من نپسندیدم . تو همین حین یه دختر از همسایگی آبادانی میاد میره تو خونه آبادانیه . دختره خوشگل سنگین رنگین  . . . بهش میگه ممد من این دختر رو میخوام الان دختره كیه آبادانیه میشه (؟) نامزد آبادانیه میشه . بهش میگه باشه با خانواده ها صحبت میكنه با نامزده صحبت میكنه بدون اینكه تهرانی بفهمه دست دختر رو میده تو دست پسر رو میفرستتش بره تهران . بعد از یك سال آبادانیه گوشه گیر شده موعتاد شده . مارش بهش میگه زنت رو  دادی رفت برو ببین رفیقت بهت كار میده میره تهران دونبال خونه رفیقش . میبینه یه ساختمون عظمت تشكیلات همه چیز داره ساختمون زنگ در رو میزنه یكی آیفون رو بر میداره . میگه كه سلام علی من اومدم . – برو من تو رو نمیشناسم . آیفون رو میذاره ( آبادانیه : ) میگه من حتما صدام عوض شده این منو نشناخته . دوباره زنگ میزنه میگه علی منم ممد از آبادان اومدم . تهرانیه بهش میگه برو من اصلا رفیقی به اسمه ممد ندارم . این میگه رفیقم نامردی كرد . برمیگرده كه بیاد خسته شده بوده . میشنه رو چمنی كه روبه روی ساختمونه . داره خستگی شو در میكنه میبینه سه نفرند قیافشون به دزد ها میخوره دارند میان طرفش . این به خودش میگه اینا منو میزنند پول هام رو میگیرمند میرند حداقل بزا صداشون كنم پول ها رو بهشون بدم كتك رو نخورم . صداشون میكنه بهشون میگه این پول برگشتمه . میخوام برگردم آبادان با چند تكه نون . اگه میخواین پول هام رو ببرین دیگه كتكم نزنید . دزد ها میگن نه . حالا كه اینطوری شد ما تازه دزدی كردیم این 50 هزار تومن مال تو . آبادانیه میگه میرم یك دست كت و شلوار میگیرم . یه حموم عمومی میرم . یه اصلاح میكنم . برمیگردم آبادان به مادرم میگم رفیقم بهم كار داد من نخواستم نگم رفیقم نامردی كرد . میره یك دست كت و شلوار میگیره حمام عمومی میره . اصلاح میكنه داره كه برمیگرده كه سوار ماشین بشه یه خانومی با ماشین براش بوق میزنه آقا بیا سوار شو. آقا بیا سوار شو . آبادانیه میگه برو خانم تورو قرآن من یچه تهران نیستم بچه شهرستانم . زود هم گول میخورم . از همه آدم ها گول خوردم دیگه تو گولم نزن . زن پیاده میشه میگه آقا من از تیپ و قیافت خوشم اومده میخوم برام كار كنی . بیا برام كار كن . میره جایی كه زنه كار میكنه . یه پوشاك زنجیره ای داره زنه .یه غرفه رو میده دست آبادانیه ( ممد ) . از بركت دست پسره كار زنه میگیره ( خوب میشه ) بعد شش ماه زنه بهش میگه خوشم اومد  واقعا مردی  اگر دوست داری بیا دخترمم بگیر .  دخترشم میگیره . میگذره بعد از چند وقت دختره بهش میگه ممد یه مجلس شراب خوری داریم بالای شهر میای بریم ؟ ممد میگه باشه بریم . میرن بالای شهر یه گوشه مجلس میشنند . ( اون گوشه ی مجلس كی نشسته ؟نامزد سابق آبادانیه كه الان شده زن تهرانیه .

آبادانیه میگه ساقی اول من میگن بگو .

میگه :

- بزنین به سلامتیه اون رفیقی كه قول دادو به قولش وفا نكرد . همه میزنند

- میگه پیك دوم رو بزنین به سلامتی اون سه تا دزدی كه به دادم رسیدن و بهم پول دادن  .  همه میزنند

- میگه پیك سوم رو بزنین به سلامتی این زنی كه بهمن كار داد و این دختری كه زنم شد

 

خوب هرچی بود به تهرانیه پرونده بود

 

تهرانیه بهش بر میخوره

میگه ساقی دوم من :

-میگه پیك اول رو بزنید بزنین به سلامتیه اون رفیقی كه قول دادو به قولش وفا كرد . همه میزنند

-میگه پیك دوم رو بزنین به سلامتی اون سه تا دزدی كه دزد نبودند من فرستاده بودمشون . پیك دوم هم میزنند .

-قسم خورده بودم نگم ولی میگم : پیك سوم رو بزنید به سلامتی اون زنی كه مادرمه و اون دختری كه خواهرمه .!!!!!!



پنج شنبه 23 تير 1392برچسب:, :: 6:57 PM ::  نويسنده : باربی ناز       
خودرو مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت وآنها را به درون جوی آب
انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.
فرق احمق و دیوانه

تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر
ماشین، از هرکدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام.
ولی احمق که نیستم.



شنبه 8 تير 1392برچسب:, :: 9:25 PM ::  نويسنده : باربی ناز       

پیرمرد ۸۵ ساله‌ای می‌ره پیش دکترش برای چک‌آپ

دکتر در مورد وضعیتش می‌پرسه
پیرمرد با غرور جواب می‌ده: هیچ‌وقت به این خوبی نبودم

تازگی با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده
نظرت چیه دکتر؟

 

دکتر می‌گه: من یه شکارچی رو می‌شناسم که  

یه روز که می‌خواسته بره شکار، از بس عجله داشته
اشتباهی چترش رو به جای تفنگش برمی‌داره و می‌ره توی جنگل

 همین‌طور که می‌رفته جلو، یهو یه پلنگ جلوش ظاهر می‌شه  
شکارچی چتر رو می‌گیره به طرف پلنگ و نشونه می‌گیره
و …. بنگ! پلنگ کشته می‌شه

 

پیرمرد با حیرت می‌گه: این امکان نداره!
حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده

دکتر با لبخند می‌گه
منظور منم دقیقا همین بود




جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, :: 3:23 PM ::  نويسنده : باربی ناز       

چــــــــرا به لوله ای که آب از آن خارج می شود می گوییم "شیر"؟

آیـــــــــا مــــیـــدانــیـــــد

در سال های دور ایران؛تنها دوشهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند.و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبوداستفاده می کردند.در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بود(وهست) متعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد.او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند. پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد.در هر کشوری حیوانی که برای آنها مقدس است را بر سر خروجی آب می گذاشتند.مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کنند.او دید در اتریش،هر جا خروجی آب است؛سردیسی از شیر هست.پس بر سرچشمه آب که برای مردم فراهم کرد،سر شیری گذاشت.و مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتندومی گفتند: رفتیم از سر شیر آب آوردیم!

چــــــــرا به لوله
ای که آب از آن خارج می شود می گوییم "شیر"؟
آیـــــــــا مــــیـــدانــیـــــد
در سال های دور
ایران؛تنها دوشهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی
داشتند که آن صنعت را از روسیه به
امانت
برده بودند.و در کلان شهری مثل تهران
مردم از آب چاه که تمیز
و سالم نبوداستفاده می کردند.در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار
تهرانی بود.یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بود(وهست) متعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد.او نذر کرد اگر بچه
دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند. پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا
برای لوله کشی آب بیاورد.در هر کشوری حیوانی که برای
آنها مقدس
است را بر
سر خروجی آب می گذاشتند.مثلا در فرانسه سر
خروس استفاده می کنند.او دید در اتریش،هر جا خروجی آب است؛سردیسی
از
شیر هست.پس بر سرچشمه آب که برای مردم فراهم کرد،سر شیری گذاشت.و مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتندومی گفتند:
رفتیم از سر شیر آب آوردیم!
منبع
cloob



دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:, :: 9:55 AM ::  نويسنده : باربی ناز       

بنشین ای همه ناز !
بنشین ای همه عشق !
بنشین گوش به درد دل ما کن بنشین
گره از کار من غمزده وا کن بنشین
بهر رفتن مشتاب
تو که دیر آمده ای از بر ما زود مرو
بنشین نغمه بخوان شور به پا کن بنشین
از دل چشمه روشن به شب همتابی
دل تو صاف تر است
ای رخت آئینه ی مهر ، صفا کن بنشین
در نگاه من و تو نقش بسی خاطره هاست
در نگاهم بنگر
گردشی در سفر خاطره ها کن بنشین
تا که از زلف تو هر باغ شود عطر افشان
گیسوان را به سر شانه رها کن بنشین
کعبه عشق تویی قبله عشاق تویی
چشم مشتاق مرا قبله نما کن بنشین
جان شیرین منی کام مرا تلخ مخواه
دل ناکام مرا قبله نما کن بنشین
من ز توخسته ترم
تو ز من خسته تری
نازنینا غم بگذشته مخور عشق بورز
فرصتی کز کف ما رفت قضا کن بنشین
بنشین گوش به حرف دل ما کن بنشین



شنبه 25 خرداد 1392برچسب:, :: 11:15 PM ::  نويسنده : باربی ناز       

کسی بی خبر آمد، مرا دست خودم داد

کسی مثل خودم غم، کسی مثل خودم شاد

کسی مثل پرستو در اندیشه پرواز

کسی بسته و آزاد، اسیر قفسی باز

کسی خنده کسی غم، کسی شادی و ماتم

کسی ساده کسی صاف، کسی درهم و برهم

کسی پر زترانه، کسی مثل خودم لال

کسی سرخ و رسیده، کسی سبز و کسی کال

کسی مثل تو ای دوست، مرا یکشبه رویاند

کسی مرثیه آورد برای دل من خواند 

من از خواب پریدم شدم یک غزل زرد 

و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد...

از اشعار دکتر انوشه
 



شنبه 11 خرداد 1392برچسب:, :: 1:8 AM ::  نويسنده : باربی ناز       


یه همایشی برای زنها به اسم چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود
توی این همایش از خانومها سوال شد : چه کسانی عاشق همسرانشون هستند ؟
همه ی زنها دستاشون رو بالا بردن
سوال بعدی این بود که : آخرین باری که به همسرتون گفتید عاشقش هستید کی بود؟
بعضی ها گفتن امروز ... بعضی ها گفتن دیروز... بعضی ها هم گفتند یادشون نمییاد
بعد ازشون خواستند که به همسرانشون اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم من عاشقت هستم
همه اینکار رو کردند
ازشون دوباره درخواست کردند گوشیشون رو بدن به کناریشون تا جواب اس ام اسهایی که براشون
اومد بود رو بلند بخونن
خوب یکسری از جواب اس ام اس ها رو براتون نوشتم
شما؟ -
اوه مادر بچه های من ، مریض شدی؟ -
عزیزم منم عاشقتم -
 حالا که چی ؟ بازم ماشین رو کجا کوبوندی؟ -
من منظورت رو متوجه نمی شم؟ -
باز دویاره چه دست گلی به آب دادی ؟ این سری دیگه نمی بخشمت -
؟؟!! -
 خوب برو سر اصل مطلب ، چقدر پول لازم داری؟ -
من دارم خواب می بینم ؟ -
اگه نگی این اس ام اس رو واقعا برای کی فرستادی قول میدم یکی رو بکشم -
ازت خواستم دیگه تو مشروب خوردن زیاده روی نکنی
-



پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 3:53 PM ::  نويسنده : باربی ناز       

 

امام زمان(عج)-مناجات

 

خدا كند كه بهار رسیدنش برسد

شب تولد چشمان روشنش برسد

چو گرد بر سر راهش نشسته‌ام شب و روز

به این امید كه دستم به دامنش برسد

هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ

كه آن انارترین روز چیدنش برسد

چه سال‌ها كه در این دشت خوشه چین ماندم

كه دست خالیِ شوقم به خرمنش برسد

بر این مشام و بر این جان چه می‌شود یا رب

نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد

خدای من دل چشم‌ انتظار من تا چند

به دور دست فلك بانگ شیونش برسد

چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن

خدا كند كه از آن دور توسنش برسد

 

 



سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 1:41 AM ::  نويسنده : باربی ناز       


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با یک دختر کشاورز بود، کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاوهای نر را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد…
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد… اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی .



دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:0 AM ::  نويسنده : باربی ناز       

بوسه نه..خنده‌ی گرم از دهنت کافی بود

این همه عطر چرا ؟ پیرهنت کافی بود

دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را ؟

قفس زلف شکن در شکنت کافی بود

می‌شد این باغ خزان‌دیده بهاری باشد

یک گل صورتی دشت تنت کافی بود

لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای

از همان دور مژه هم‌زدنت کافی بود

قافیه ریخت به هم ، خلوت من خوشبو شد

گل چرا ماه ؟... درِ ادکلنت کافی بود



سه شنبه 27 فروردين 1392برچسب:, :: 11:56 AM ::  نويسنده : باربی ناز       


روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد .

او پرسید: (( آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟ ))

دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : (( بله ))

استاد پرسید: (( هرچیزی را ؟! ))

پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. ))

...

استاد گفت: (( دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .))

برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .

ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:

(( استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ ))

استاد پاسخ داد: (( البته ))

دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ ))

استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟ ))

دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن

تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد

و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون

گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را

ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . ))

دانشجو ادامه داد : (( وتاریکی ؟ ))

استاد پاسخ دا د : (( تاریکی وجود دارد . ))

دانشجو گفت: (( شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می

توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز,

تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند

تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم. ))

و سرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد

است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها

وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود. ))

نام این دانشجو (( آلبرت انیشتین )) بود

 

 



دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:, :: 7:32 AM ::  نويسنده : باربی ناز       



جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 11:7 AM ::  نويسنده : باربی ناز       

می گویند:  "مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:

فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو. . .  چه محشری می شوند!

"اینشتین”در جواب نوشت:

ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.

واقعا هم که چه غوغایی می شود!

ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!



یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, :: 3:44 PM ::  نويسنده : باربی ناز       

 

دوش  دیدم...                                                                                                                                         

دوش دیدم وسط کوچه روان دخترکی  دلبرکی  دلبرسیمین برکی  خوشکلکی  با نمکی

 این طرفش خواهرکی  آن طرفش مادرکی

دیدن آن دختر فتانه و آن مهوش جانانه و آن گوهر یکد انه مرا کرد چو دیوانه

 شدم در عقبش و ا له و مستانه

  دوان گفتمش ای یار فریبا چه قشنگی چه لطیفی تو چه محبوب و عفیفی                                                                     

تو نه چاقی و نه لاغر به همه کار حریفی                                                                                                  

به چنین قد و چنین بوی و چنین سوی و چنین  خوی

 دگر مادر گیتی به جهان دختر شایسته نزاید  

. گشت آن دختر جانی زکلامم عصبانی ز ره 

سخت عنانی  ز سر تند زبانی 2 عدد سیلی جانانه مرا زد

 لیک من از روی نرفتم عقبش رفتم و آنگه دهن غنچه صفت کرد ز هم

باز که تا فحش کند آغاز                                                                              

 که من گفتمش ای من به فدای دهنت جیغ بکش داد بکن ضجه و فریاد بکن

 هر چه دلت خواست بکن                                                                                                                      

     من نتوانم زتو ببریدن و محروم زعشق تو شدن چون زمن این کار نشاید                                                                 

مادر دخترک گفت ای کله خر احمق نادان تو چه بی شرم و حیایی

 تو مگردشمن مایی که چنین یاوه سرایی                         

 تو مگر آدم بی معنی و بی معرفت و بی سروپایی

اما من چنین گفتمش از سر اخلاص چشم عاشق نتوان بست که معشوق نبیند

لب بلبل نتوان بست که بر گل نسراید 


 

 

نظر یادتون نره

همنیطور از تمام صفحات دیدن کنید